کرونا

چهارماه گذشت...چهار ماه غریب...چهارماه  عجیب...همه چیز ناگهانی شروع شد، در یک چشم به هم زدن. شبی که خوابیدیم و صبحش همه چیز تغییر کرده بود. مدرسه ها تعطیل شده بود، اجازه نداشتیم به خیابان برویم و به پارک و به مغازه حتی. اولش باورمان نمی شد. می گفتیم دو روز است و سه روز است و یک هفته است و تمام می شود. بعد گفتیم تا عید طول می کشد و تمام می شود. فروردین آمد و رفت، اردیبهشت آمد و حالا خرداد هم دارد تمام می شود، کرونا اما تمام نشد. کلاس دوم پسرک امروز تمام شد، کرونا اما تمام نشد. البته که بهش عادت کرده ایم دیگر. دیگر کمتر هوای خیابان و پارک و مرکز خرید به سرمان می زند. دیگر یاد گرفته ایم سر خودمان را در خانه گرم کنیم و حتی لذت ببریم از زندگی.




سایه

  

سایه ای کمرنگ در سردترین و سیاه ترین روزهای سال...

  

 

تو کیستی که این چنین مرا دچار کرده ای؟

  

نمی دونم اقتضای سنش هست یا نه.  ولی خیلی بدون تمرکزه. یعنی برای نوشتن یک صفحه مشق ده بار از سر میز بلند میشه، خوراکی می‌خوره، آهنگ می‌ذاره،  یه چیزی پیدا می‌کنه باهاش ور بره، بازیگوشی می‌کنه، می‌ره سر کشوها و وسایلش رو بیرون می‌ریزه  و خلاصه آخرش به خاطر طولانی شدن کارهاش هم خودش اذیت می‌شه هم من. 

فقط هم موقع مشق نوشتن این طوری نیست. کلا تمام کارهاش همین‌جوریه. یک دلیل اصلیش شاید اینه که می‌خواد از همه چیز سردربیاره. یعنی اگر کوچکترین صدایی بیاد تا نفهمه چی بود و از کجا میاد دست برنمی‌داره، بارها شده وقتی خوابه من و متین آروم در مورد یه چیزی با هم حرف زدیم و تا دیده داریم آروم حرف می‌زنیم و دقیق نمی‌فهمه چی می‌گیم از خواب بلند شده اومده ببینه چه خبره!

  

البته که این خصوصیتش با اینکه ظاهرا زیاد خوب نیست، خوبی‌هایی هم داره. مثلا اینکه بارها آدمها رو از آسانسور نجات داده! چون توی کل آپارتمان تنها کسی بوده که صدای زنگ آسانسور رو شنیده!

    


در حال تعمیر لپ تاپ وسط خوندن درس فارسی و همزمان آواز خوندن




...

    

نشسته بودم سرکارم که ناظم مدرسه پسرک زنگ زد. بعد از احوالپرسی پرسید: " چرا پسرمون نیومده مدرسه؟" شوکه شدم. یعنی چی نیومده مدرسه. پسرک صبح سوار سرویس شده بود و رفته بود. ناظم گفت: "الان می رم دوباره چک می کنم." تو پنج دقیقه ای که رفت چک کنه، قلبم داشت از جا کنده می شد. رفت و برگشت و گفت اشتباه کرده و تشابه فامیلی بوده و ... ولی من هنوز تمام بدنم داره از ترس می لرزه. 

 

خدایا چی می کشند خانواده این بچه هایی که توی هواپیما بودند؟ هیچ کس نمی تونه یه لحظه هم دردشون رو بفهمه...

  

...


  

خیلی وقتها فکر می کنم، کارم رو دوست ندارم. حس می کنم باید کارهای بزرگتری بکنم، تواناییهای بیشتری دارم که ازش استفاده کنم، خیلی بیشتر از اینکه هستم، می تونم مفید باشم. ولی امروز همش فکر می کنم چقدر خوب که کارم این مدلیه. تنهای تنها برای خودم توی دفتر نشستم و هرچقدر خواستم اشک ریختم. نه لازم بود توی این حال و احوال کسی رو ببینم، نه لازم بود، اشکهام رو پنهان کنم، نه لازم بود بحثهای داغ سیاسی رو تحمل کنم...

     


پ.ن1: دیگه حتی مطمئن نیستم بشه نوشته هام رو توی دسته بندی "زندگی جاریست" بگذارم. از بس زندگی جاری نیست...

پ.ن2: حرفها و نوشته های مجتبی شکوری رو خیلی دوست دارم. خیلی ازش یاد می گیرم و خیلی برام آرامش بخشه. ولی امان از پست اینستاگرام امروزش...

  



  

کابوس

  

سالهای سال یکی از ترسناکترین خوابهام، خواب هواپیماهایی بود با نور قرمزی که همزمان توی هوا پخش می شد و بمبهایی که روی سر شهر می ریختند و انفجار نقطه هایی از شهر. ولی همیشه توی خوابهام هواپیماها دور بودند و من فقط تماشاچی. البته خیلی وقت بود که دیگه این خواب رو ندیده بودم.

 دیشب دوباره ولی همون خواب بود و این بار از خیلی نزدیک. بمبهایی که دقیقا بالای سرم می ریخت و نمی دونستم از دستشون به کجا فرار کنم. جالب اینجا بود که توی خواب من آدم الان نبودم. آدم همون سالهای دور بودم. نه متین توی خوابم بود و نه پسرکی که بخوام نگرانش باشم. 


خوابم تاثیر فیلمهایی بود که از انفجار هواپیمای اوکراین دیدم.  امیدوارم دوباره ادامه پیدا نکنه و سریالی نشه.

  

پاره پاره...


چقدر این چند روز آد‌م‌ها تلاش کردند که دلیل و سند بیاورند که نمی تونیم هواپیما رو با موشکهای خودمون زده باشیم. چقدر همه‌مون دلمون نمی خواست این موضوع تایید بشه. چقدر همه‌مون دلمون رو می ذاشتیم پیش دل خانواده هاشون و می دونستیم اگر این خبر تایید بشه، دل پاره پاره‌شون رو دیگه هیچ جوری نمیشه بند زد. ولی متاسفانه خبر تایید شد و حالا ماییم و یک کوه درد روی دل‌هامون...