دزد کتاب


مهربونی و دلنگرونیهاتون آدم رو شرمنده می کنه و وادار می کنه به نوشتن. که اگه نبودین و احوالمون رو نمی پرسیدین واقعا دیگه هیچ انگیزه ای نمی موند برای نوشتن.


روزهامون شبیه هم می گذره. گاهی روزها می رم سرکار و گاهی روزها هم علی رو می برم پارک و گردش و خوشگذرونی.


وقتهایی که فرصتی دست بده کتاب می خونم و فیلم می بینم. 


برای اینکه این پست خیلی هم بی خود نباشه و قدم رنجه کردین این همه راه اومدین دست خالی نرین بد نیست یه فیلم خیلی خیلی خوب رو هم معرفی کنم: دزد کتاب (The book thief)



روی اسمش کلیک کنین تا معرفیش و آدرس دانلود و همه اطلاعات لازمش رو ببینید.



راستی این سریال کمدی- درام رو هم خیلی دوست می دارم: raising hope



راستی این بازی رو بازی کردین ؟  2048


الان فکر کنم قشنگ معلوم شد که چقدر سرم گرم بچه داریه!

 

 

معرفی کتاب



در این مدت چند کتاب خوب و کمی بهتر از خوب خوانده ام.


کتابهای بهتر از خوب


پرفسور و خدمتکار - یوکو اوگاوا

ماجرای خدمتکاری است که برای کار به خانه یک پرفسور ریاضیات می رود. اما پرفسور بر اثر حادثه ای حافظه خود را از دست داده و تنها وقایعی را که در 80 دقیقه قبل اتفاق می افتد به خاطر می آورد. داستان بسیار لطیف و پر احساس است.



«ما پروفسور صدایش می کردیم. او هم پسرم را جذر صدا می کرد. چون می گفت بالای سر تخت و صاف پسرم او را یاد علامت رادیکال می اندازد. پروفسور در حالی که موهای پسرم را پریشان می کرد، گفت: «مغز خوبی تو کله این پسر هست. جذر هم برای در امان ماندن از اذیت های دوستانش کلاه می گذاشت. با اوقات تلخی شانه بالامی انداخت. با همین علامت کوچک توانستیم بی نهایت عدد بشناسیم. حتی عددهایی که قابل مشاهده نیستند و با انگشت روی سطح خاک گرفته میزش یک رادیکال کشید. در میان هزاران هزار چیزی که من و پسرم از پروفسور یاد گرفته بودیم، معنی جذر اعداد یکی از مهمترین آن ها بود.»


ماجرای عجیب سگی در شب - مارک هادون

داستان از زبان پسری است که بیماری اوتیسم دارد بنابراین نگاه و طرز فکر کاملا متفاوتی نسبت به دنیای پیرامون خود دارد. این پسر قصد دارد داستانی پلیسی بنویسد و برای این کار به دنبال یافتن قاتل سگی است که در همسایگی آنها کشته شده است. اما در پی کشف این ماجرا، واقعیتهای مهیب دیگری را کشف می کند.




آدم ها فکر می کنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند در حالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه ی نمایش گر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آن چه که می توانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد و اگر این تصویر شاد باشد آدم ها لبخند می زنند و اگر تصویر غمگین باشد آن ها گریه می کنند.

کتابهای خوب


مادر فلفلی من - ارنست فان درکواست

زندگی واقعی نویسنده است. که مادری هندی دارد با اخلاقهایی خاص و برادری عقب افتاده و پدری پزشک و آرام. در هلند.




همه چیز از دو چمدان شروع شد. «مادر فلفلی من» با دو چمدان پر از گوشواره، گردنبند و دستبندهای مختلف به هند آمد. اتاقی در خوابگاه پرستاران گرفت و به عنوان پرستار شروع به کار کرد.

چمدان هایش را زیر تختخوابش قایم کرده بود. از نظر هندی ها، بهترین محل برای قایم کردن وسایل قیمتی و با ارزش، زیر تختخواب است.

یک بار مادرم به من گفت: «دزدها هیچ وقت زیر تختخواب را نگاه نمی کنند» و پدرم به دنبالش در گوشم زمزمه کرد: «چون در هندوستان کسی تختخواب ندارد!»...


کارت پستال - روح انگیز شریفیان

زنی ایرانی که در نوجوانی به اجبار و به تنهایی از ایران مهاجرت کرده است. ازدواج کرده و چهاربچه دارد و این کتاب مرور زندگی اش است. مرور گذشته اش و افکارش و ...


یک روز به هاید پارک رفتند. ارسلان شیفته ی آن گوشه از پارک بود که روزهای یکشنبه مردم از هر قوم و ملتی جمع می شدند ودر مورد هر چه که دلشان می خواست سخنرانی می کردند. هر گوشه ای کسی چهار پایه ای گذاشته بود و موعظه می کرد. مردم دور و برشان جمع می شدند، می رفتند، می آمدند. ارسلان بازوی او را گرفت و در گوشش گفت: برتراند راسل هم همین جا بر ضد جنگ سخنرانی کرده.

پروا گفت: آیا اینها خودشان می دانند که چقدر خوشبختند؟

ارسلان گفت اینها که فریاد می زنند خوشبخت نیستند، آن ها که این اجازه را داده اند ملت خوشبختی هستند. این ها اگر خوشبخت بودند که گلویشان را پاره نمی کردند. 


سرزمین نوچ - کیوان ارزاقی

این کتاب داستان زندگی آرش و صنم است که به آمریکا مهاجرت می کنند و تجربه های شیرین و تلخی را از سر می گذرانند. با توجه به شناختی که از نویسنده به واسطه خوندن وبلاگش دارم (از پشت یک سوم) تقریبا مطمئنم که داستان کاملا واقعیه و بیشتر از اینکه داستان باشه زندگی نامه است.

"روسری صنم افتاده بود روی شانه‌اش. داخل اولین تونل که شدیم سرش را از شیشه ماشین بیرون کرد و سوت کشید. هیچ وقت این‌قدر خوشحال ندیده بودمش. پیج اول را که رد کردیم، سر و کله تونل دوم پیدا شد. وارد تونل شدیم. مهتابی‌های تونل یکی در میان سوخته بود. آب از سقف چکه می‌کرد روی شیشه‌ی جلوی ماشین. عینک آفتابی روی چشمم بود. منتظر سوت کشیدن‌های دوباره صنم بودم که گونه‌ام داغ شد. داغ داغ. لکه‌ی نورانی که ته تونل روشن شد، صنم دستش را گذاشت روی دستم و گفت: " آرش قول بده." خندیدم و گفتم: چه قولی؟

گفت تا آخر دنیا؟

گفتم: قبوله. تا آخر دنیا.

 

قیدار


اینکه آدم کمبود وقت داشته باشه یه مزیتهایی هم داره. مثلا اینکه دیگه نمی تونه تند تند کتاب بخونه و وقت نداره روزی چند صفحه بیشتر بخونه. این جوری توی طول روز اون چند صفحه‌ای رو که خونده بیشتر مزه مزه می‌کنه و بهش فکر می‌کنه.


دارم "قیدار" رضا امیرخانی رو می‌خونم. آروم آروم می‌خونم و آروم آروم هم ازش لذت می‌برم. عاشق خلاقیت امیرخانی‌ام کلا. هر کدوم از کتابهاش یه سبک و یه مدل متفاوتی داره. این یکی هم یه جور دیگه متفاوته و به نظرم خیلی خلاقانه.


خلاصه قیدار رو دوست دارم و خوشحالم که وقت ندارم که تند تند بخونمش.

آدمی که یک‌بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد مطمئن‌تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده.
این حرف سنگین است، خودم هم می‌دانم.
خطانکرده تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آک‌بند در آمد فلزش معلوم می‌شود اما فلز خطاکرده رو است، روشن است، مثل این کفِ دست. کج و معوج‌ش پیداست.
از آدم بی‌خطا می‌ترسم. از آدم دوخطا دوری می‌کنم، اما پایِ آدم تک‌خطا می‌ایستم.


minuscule


دلم نمی‌خواسته و نمی‌خواد علی زیاد تلویزیون نگاه کنه. تا دوماه و نیمه‌گیش هم تقریبا مقاومت کردم و نذاشتم چشمش به تلویزیون بیفته چون می‌گفتن برای چشمش ضرر داره. ولی به هر حال تغییر رنگها و نورها اونقدر براش جذابه که گاهی که با هیچی آروم نمی‌شه به محض اینکه چشمش میفته به تلویزیون همه چیز یادش می‌ره.


فکر کردم حالا که انقدر دوست داره حداقل برنامه‌هایی براش بذارم که اگه مفید نیست، مضر نباشه. یک کمی گشتم، برخورد کردم به بی‌بی انیشتن و این مدل سی‌دیها. خب خیلی‌ها ازش تعریف کرده بودن. اما بعضیها هم گفته بودن که خوب نیست و چون زبانش انگلیسیه توی حرف زدن بچه اختلال ایجاد می‌کنه و ... خلاصه از این هم صرف‌نظر کردم.


اما یادم افتاد گاهی توی پرشین‌تون یه کارتونی رو دیده بودم که راجع به زندگی حشرات بود. یه سری کارتون جذاب 5 دقیقه‌ای بدون کلمه و فقط با موسیقی و صدای طبیعت و حشره. دیروز یکی دوتاش رو دانلود کردم و با علی دیدیم. هم برای علی جذاب بود و هم برای من و فکر می‌کنم می‌تونه برای هردومون آموزنده هم باشه!



اسم کارتون هست minuscule هست و اسم هر قسمتش این جوریه: minuscule vol1 ep1


چهار تا Vol داره ظاهرا و هر Vol هم حدود 20 تا episode. اسمش رو که توی گوگل سرچ کنین فایلهای you tube رو میاره.


اینجا هم با کیفیت بالاترش رو پیدا کردم: +

که توی قسمت سرچ اگه شماره vol و  episode رو بزنین همه قسمتهاش رو فکر کنم می‌شه پیدا کرد.


پدر آن دیگری


چندتا کتاب توی کتابخونه‌ام قایم کرده بودم برای روز مبادا. حالا روز مباداست و چون حسش نیست تا کتابخونه برم، رفتم سراغشون.


یکی از کتابها، "پدر آن دیگری" ست. 



خیلی دوستش دارم. هنوز تمومش نکردم و دلمم نمیاد تند تند بخونمش. یک کمی شبیه کتاب "اتاق" هست. یعنی مثل همون از زبون یه بچه نوشته شده. بچه‌ای که از نظر بقیه، خنگ و عقب‌مونده است و هیچ کس جز مادرش دوستش نداره. ولی خب واقعیت اینه که فقط حرف نمی‌زنه و همه چیز رو خوب می‌فهمه و یه جاهایی یه چیزایی از خودش نشون می ده که همه رو متعجب می‌کنه.


خلاصه که من دارم از خوندنش لذت می‌برم. گفتم این روزای آخر یه کار فرهنگی هم کرده باشم!  


تنها فایده‌ای که دنیا آمدن شادی داشت این بود که مادر تا چند سال به اداره نرفت و پای اکرم خانم از خانه ما بریده شد. تا قبل از آمدن شادی هر صبح همه لباس می‌پوشیدند و می‌رفتند و مرا که گریه می‌کردم پیش اکرم خانم می‌گذاشتند. جوری رفتار می‌کردند که گویی بزودی برمی‌گردند، ولی نمی‌دانستند که آن روزها چقدر برای من طولانی بود. هر روز فکر می‌کردم آنها برای همیشه رفته‌اند و مرا به اکرم خانم بخشیده‌اند و تا وقتی یکی‌یکی برمی‌گشتند، قلبم جوری ورم می‌کرد که به اندازه تمام خانه می‌شد.

  

اتاق

 


"اتاق" یکی از دوست داشتنی‌ترین کتابهاییه که خوندم. ماجرا، ماجرای یه جنایتکار اتریشیه که زنی رو همراه فرزند پنج ساله‌اش توی یک اتاق زندانی کرده.

داستان از زبون جک (پسر پنج ساله) روایت می‌شه و این نوع روایت داستان رو خیلی دلنشین‌تر کرده. کودکی که با وجود اینکه توی این اتاق به دنیا اومده و جز این اتاق جای دیگه‌ای رو ندیده ولی با آموزشهای خوبی که مادرش بهش داده و با چیزهایی که توی تلویزیون دیده دنیای بیرون رو تا حدی می‌شناسه. ولی فکر می کنه تنها چیزهایی که می‌تونه لمسشون کنه واقعی هستند و بقیه فقط توی رویاها و توی صفحه تلویزیون هستند.


ماجرای نجات پیدا کردن اونها از اتاق و بعد برخورد جک با دنیای ناشناخته‌ها ماجرای جذاب و قشنگیه.


امروز پنج سالم شد. دیشب وقتی رفتم تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود، ولی وقتی تو تاریکیِ صبح زود، توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجی‌مجی‌لاترجی. قبلش، سه‌ساله، دوساله، یک‌ساله و صفرساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»

مامانی کش‌وقوسی به خودش می‌ده و می‌گه: «هوم؟»

«اون بالا تو بهشت رو می‌گم. سنم منفی یک، منفی دو، منفی سه و... بوده؟»

«نه، سن تو وقتی شروع شد که رو زمین اومدی.»

«از پنجره‌ی سقف اومدم. همه‌تون ناراحت بودید تا این‌که اومدم توی شکمت.»

مامانی خم می‌شه تا آباژور رو روشن کنه. «درست می‌گی.» آقای آباژور با صدای ویژ همه‌جا رو روشن می‌کنه.

چشم‌هام رو سریع می‌بندم، بعد یکی از اون‌ها را نیمه‌باز می‌کنم و بعدش هر دوتاش رو.

ادامه می‌ده: «اون‌قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود. این‌جا دراز کشیده بودم و ثانیه‌ها رو می‌شمردم.»

می‌پرسم: «چند تا ثانیه شمردی؟»

«میلیون‌ها و میلیون‌ها.»

«نه. دقیقاً چند تا ثانیه شد؟»

مامانی می‌گه: «تعدادشون رو فراموش کردم.»

«بعدش برای اونی‌که توی شکمت بود اون‌قدر آرزو و دعا کردی که شکمت بزرگ شد.»

مامانی می‌خنده: «می‌تونستم لگدزدنت رو احساس کنم.»

«به چی لگد می‌زدم؟»

«خُب به من دیگه.»

همیشه به این قسمت از حرفش می‌خندم...

 

نویسنده: اما داناهیو

مترجم: محمد جوادی

انتشارات: افراز

 

تارک دنیا مورد نیاز است!

 

 
من از خوندن کتاب "تارک دنیا مورد نیاز است" خیلی لذت بردم. یه چیزایی هست که در عین سادگی لذت عجیبی به آدم می‌ده. این کتاب یکی از همونهاست. یه کتاب با داستان‌هایی ساده، فانتزی و شاید حتی کودکانه ولی خلاقانه.
کتاب تصویرسازی خوبی هم داره. برای هر داستان یه تصویر. طرح روی جلدش تصویر دسته‌جمعی شخصیتهای داستانهاست.
 
یکی از داستانهایی که به نظرم قشنگ بود (جراح پروانه‌ها) رو برای دانلود گذاشتم، که اگه خوشتون اومد برین و کتابش رو بخرین.
 

اگر با لینک بالا مشکل داشتین از اینجا دانلود کنین: +