-
آرزوهایی که حرام شدند
یکشنبه 6 مرداد 1387 14:30
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا......
-
پشتبوم
شنبه 5 مرداد 1387 10:05
هوای مطبوع این دو سه شب اخیر و البته ایوون بزرگ جلوی خونه که در واقع پشت بوم طبقه پایینیهاست و اینکه توی ایوون از هیچجا پیدا نیست چون به قول گلدختر خونهی ما آخرین خونه و آخرین طبقه توی این شهر درندشته، چند شبی بود که قلقلکمون میداد که شب رو بیرون بخوابیم. اما ترس از بارون مانع میشد. تا اینکه بالاخره دیشب تشکهامون...
-
اختلاف!
چهارشنبه 2 مرداد 1387 09:27
من و متین با هم اختلاف پیدا کردیم. از نوع اختلاف زمانی! البته شاید از اول با هم اختلاف داشتیم ولی تا هفتهی پیش این اختلاف چندان مشهود نبود. ساعت زمانی من و متین کاملاً با هم متفاوته. یعنی ساعت من دو سه ساعت جلوتره! من شبها حداکثر تا دوازده می تونم بیدار بمونم ولی متین تازه ساعت یک سرحال میشه. من صبحها ساعت شش خوابم...
-
کله پاچه
سهشنبه 1 مرداد 1387 10:03
امروز میخوام کلهپاچهی یه نفر رو بار بذارم! همین همکار بغل دستیم رو میگم! خوب از کجا شروع کنم؟ خوبه اول یک کمی از خصوصیات اخلاقیش بگم که بیشتر باهاش آشنا بشین. این خانوم همکار بیست و هشت ساله است اما همیشه در مورد سن و سالش دروغ میگه و فکر میکنم حتی توی ذهن خودشم سن و سالش بیشتر از بیست و چهار سال نیست....
-
متین و سیاوش
یکشنبه 30 تیر 1387 12:53
سوار ماشین که میشیم و ماشین که روشن میشه، با صدای بلند شروع میکنه به خوندن: ای بازیگر! گریه نکن! ما همهمون مثل همیم صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت می زنیم یکی معلم میشه و یکی میشه خونه بدوش یکی ترانه ساز میشه یکی میشه غزل فروش کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماس گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداس برعکس...
-
خدا رو شکر
شنبه 29 تیر 1387 10:17
امروز اصلا روم نمیشد بیام سر کار. شده بودم مثل اون روز که برای اولین بار میخواستم بیام اینجا. حس غریبه بودن داشتم. ولی برعکس همیشه که هیچ جوری زودتر از هشت و نیم نمیرسیدم سرکار، امروز من و متین قبل از هشت اینجا بودیم. تازه برعکس همیشه که صبحونه رو اینجا میخوردیم امروز صبحونه رو توی خونه نوش جان کردیم. واقعاً چه...
-
زندگی تازه
سهشنبه 25 تیر 1387 01:39
اینم اولین پست! اولین پست از خونهی جدید! سلام دوست جونام. چطورین؟ خوبین؟ ما هم خوبیم. خدا رو شکر. اگه خدا بخواد انواع و اقسام مراسم پر دردسر عروسیمون تموم شد و از فردا دیگه میتونیم زندگیمون رو بکنیم. خدا رو شکر همه چیز به خوبی برگزار شد و خوشبختانه هیچ کدوم از مسائلی که من و متین رو نگران می کرد اتفاق نیفتاد. شاید...
-
شادِ شادِ شاد!
سهشنبه 18 تیر 1387 22:48
وا شماها چرا انقدر استرس دارین؟ یه ذره خونسرد باشین دوستان! یه ذره از من یاد بگیرین که سه روز مونده به عروسی میام براتون وبلاگ مینویسم و وبلاگاتون رو میخونم و فرندز رایت میکنم و ... حال و روزم خوبه خوبه. نه استرس دارم، نه دلتنگی، نه اضطراب و نه هیچ حس بد دیگهای. فقط خوشحالم و مثل شما روزشماری میکنم که هرچه زودتر...
-
هیچ تضمینی نیست!
دوشنبه 17 تیر 1387 00:30
آخی چقدر دلم برای بادبادک آبی خوشگلم و البته شماها تنگ شده بود. چه طورین؟ خوبین؟ چه خبرا؟ توی این مدت که نبودم چی کارا میکردین؟ منم خوبم و مشغول کار و بار. خبر خاصی نیست و حال و روزم هم با این چند وقته اخیر تفاوت چندانی نداره. چرا البته یه فرقی داره. این روزا همهی کارا فشردهتر شده(mp3). اگه تا حالا یکی دو شب در...
-
خلوت عاشقانه
چهارشنبه 12 تیر 1387 14:13
+ دوستت دارم - عزیزمی + عشقمی - دوستت دارم + دلم برات تنگ میشه * - زود برگرد...! + ... - بازم رو احساساتت رژه رفتم؟ + برو گم شو اون ور... * منظور این است که به خاطر ویژگیهای شخصیتی و محبوبیتی که داری، کوتاهترین دوری از تو باعث دلتنگی من میشود. ] طرف مقابل نیز معنای این جمله را به وضوح می داند و هیچ حادثه و...
-
بازی یا اعتراف
چهارشنبه 12 تیر 1387 10:11
به دعوت تینا ی عزیزم توی این بازی شرکت میکنم و اعتراف میکنم که هدفم از شرکت توی این بازی یه هدف پلیده و اون هم اعتراف گرفتن از آقا متینه! معرفی: مستانهام. متولد ماه مهر. به قول این کتابهای طالعبینی تا وقتی که تعادل دو کفهی ترازوم به هم نخوره. خیلی آروم و شاد و صبورم. ولی وقتی به هر دلیلی بهم میخوره، کم تحمل و...
-
منفی دوازدهروزگی!
دوشنبه 10 تیر 1387 16:07
خوب دیگه غم و غصه و دلتنگی و خستگی و این جور چیزا دیگه بسه! فکر کنم اگه چند روز دیگه این اوضاع ادامه پیدا کنه خودمم یادم بره که مستانه چقدر همیشه شاد و سرحال و به عبارت بهتر سرخوش بود. شما که قطع به یقین تا حالا یادتون رفته. اصلاً مستانه اگه شاد و شنگول نباشه که دیگه مستانه نیست، میشه دردانه! خدا رو شکر هم اوضاع و...
-
چشمهایش
یکشنبه 9 تیر 1387 00:37
طاقباز روی تخت دراز کشیدم و چشم دوختم به سقف اتاقم. اتاقم تاریکه. چند روزه که لامپم سوخته و فرصت نکردم عوضش کنم. نیازی هم به عوض کردنش نیست. وقتی شبها اونقدر خسته باشی که حتی فرصت نکنی چند صفحه کتاب بخونی دیگه چه نیازیه به نور؟ هوای اتاقم گرم نیست، اما پنجره رو باز میکنم و از همونجا به بیرون خیره میشم. روزای اولی رو...
-
مدیریت بحران
شنبه 8 تیر 1387 08:39
ماماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان ( با صدای مسعود شصتچی) به این نتیجه رسیدم که من باید عوض اینکه چهارسال عمرم رو صرف کامپیوتر خوندن میکردم، مدیریت میخوندم. گرایش مدیریت بحران! مسلماً الان موفقتر بودم و میدونستم این بحرانهایی رو که هر چند روز یه بار ایجاد میشن چه جوری مدیریت کنم. میگن...
-
رنگین کمان زندگی
چهارشنبه 5 تیر 1387 10:41
صبح با کلی ذوق و شوق اومدم که کادوی روز زن رو از شرکت بگیرم. آخه دیروز نیومدم شرکت و خبر نداشتم که کادومون چیه. تا اینکه شب توی وبلاگ یکی از بچهها خوندم که بهشون سکه دادن. یک کمی بعید بود. شرکت ما و این همه ولخرجی؟؟؟ صبح بدون اینکه به روی خودم بیارم از چیزی خبر دارم رفتم پیش خانوم منشی. گفت کادو یه بسته شکلات بوده و...
-
مهمون
دوشنبه 3 تیر 1387 02:32
من نمیفهمم طرفدار ایتالیام یا اسپانیا که تا این موقع شب نشستم و فوتبال میبینم. اصلاً نمیدونم از کی تا حالا انقدر فوتبال دوست شدم که به خاطرش بخوام از خوابم مایه بذارم. شاید از اون موقع که خاله راضیه بهم توصیه کرد برای اینکه با متین حرفهای مشترک بیشتری داشته باشم، به علاقهمندیهاش توجه کنم. البته از اونجایی که بازی...
-
کله پاچه با نون اضافه!
شنبه 1 تیر 1387 06:50
* ببینم، اگه آدم توی خواب یه قولی بده که نباید حتماً بهش عمل کنه؟ سهیل مگه توی خواب بتونی گولم بزنی ! دیگه توی بیداری گولت رو نمیخورم . * خوب شد من پسر نشدما! دیروز به این نتیجه رسیدم! وقتی متین و عباس و بابا داشتن یخچال و گاز رو از سه طبقه پله میبردن بالا و من وایساده بودم و نگاه میکردم . دقیقاً همون موقع به این...
-
بهشت مادران!
چهارشنبه 29 خرداد 1387 08:37
شدم عینهو این کنکوریا توی یه ماه قبل از کنکورشون . دیدین توی این وضعیت بعضی از اتفاقهایی که سالها به صورت روزمره اتفاق میفتاده و اصلاً هم به نظر نمیومده، تبدیل میشه به آرزوهایی دور و دست نیافتنی . مثلاً آرزوشون اینه که صبح یه ساعت بیشتر بخوابن. یا شب بتونن فوتبال هلند و رومانی رو کامل ببینن. یا برن سینما یا دو صفحه...
-
اصل وجودی!
دوشنبه 27 خرداد 1387 12:37
با اینکه من توی تهران به دنیا اومدم و تمام زندگیم رو توی این شهر گذروندم، اما یه حس عجیب غریبی نسبت به روستاها دارم. حس میکنم زندگی توی روستا من رو برمیگردونه به اصل وجودیم . گاهی فکر میکنم توی زندگیهای قبلیم (!) یه روستایی زحمت کش بودم . حالا خیلی این امکان پیش نمیاد که من برم توی روستا. مثلاً تو کل زندگیم شاید...
-
گزارشکار
یکشنبه 26 خرداد 1387 08:53
اگه اجازه بدین من یه گزارشکار سریع بنویسم و برم به کار و بارم برسم. گفتم گزارشکار، یاد گزارشکارهای آزمایشگاه افتادم. یادش به خیر، چه گزارشهایی که ننوشتیم! بدون استثنا همشون رو از روی همدیگه کپی میکردیم. تازه معمولاً اصل گزارشی که همه از روش مینوشتن مال بچههای سالهای قبل بود. چقدر دلم میخواد دوباره برم دانشگاه....
-
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...
شنبه 25 خرداد 1387 08:31
هرکسی از دید خودش به مسئله نگاه میکنه. هرکسی حرف خودش رو میزنه بدون اینکه حرفهای دیگران رو بشنوه. باباجونی افکار و عقاید خاص خودش رو داره. مامان نگاه میکنه به فامیلهای از دماغ فیل افتادهش. خاله راضیه میخواد آرزوهای دست نیافتهی خودش رو محقق کنه. بابای متین هم دلایل خودش رو داره. هیچکس حرف بقیه رو نمیشنوه. برای...
-
آتشفشان
چهارشنبه 22 خرداد 1387 13:24
وای که من چقدر امروز بچه مثبت بودم . صبح علی الطلوع اومدم شرکت و تا همین الان یک سره کار کردم. حالا بر فرض دوتا کامنت گذاشته باشم و دو تا کامنتم تایید کرده باشم . الان هم اگه دارم مینویسم دارم از وقت ناهارم میزنم. وگرنه که وجدان کاری اصلاً بهم اجازه نمیده کاری به جز تحقیقات شرکت رو انجام بدم . ولی برعکس من این متین...
-
خواب روشن
سهشنبه 21 خرداد 1387 09:15
دیشب خسته ی خسته رسیدم خونه و لباسهام در آوردم و ولو شدم روی تخت. مامان اومد و پرسید:"چه طوری؟ بهتر شدی؟" گفتم: "آره. خوبم." بهش نگفتم که رفتم دکتر و دو تا آمپول زدم و کلی قرص و دوا گرفتم. دلیلی نداشت بیخودی نگرانش کنم. پرسید: "چی کار کردی؟ چیزی خریدی؟" بهش گفتم که کارتهامون رو سفارش دادیم و کت شلوار متین رو هم...
-
عروس خوش قدم
یکشنبه 19 خرداد 1387 09:23
آخه این عادلانه است ؟ شما همتون برین مسافرت و خوشگذرونی، ولی مستانه حتی نتونه از توی رختخواب بلند شه. آخه این عادلانه است ؟ بیماری عجیبی بود و تا حدی به موقع. تنها نشونهاش هم این بود که من از دیدن هر نوع خوراکی و غذایی حالم به هم میخورد و نتیجهاش هم این شد که توی دو سه روز، سه کیلو وزن کم کردم . ولی خداییش خیلی...
-
دریغا ای دریغا ای دریغا!
چهارشنبه 15 خرداد 1387 07:50
روزشمارمون میگه ۱ ماه و ۱ هفته و ۱ روز بیشتر نمونده. راست هم میگه. داریم نزدیک میشیم. داریم نزدیک میشیم به روزی که سالهاست منتظرشیم. حالا دیگه دغدغه من بیشتر از ساختن ظاهر زندگیمون، ساختن باطنشه. حالا که دیگه یه چهاردیواری داریم و وسایلی رو هم که برای شروع یک زندگی لازمه خریدیم، آسودهتر میتونم به عمق زندگیمون...
-
معجزه
یکشنبه 12 خرداد 1387 10:10
دلم میخواد از شرکت آژانس بگیرم و برم خونه. خونه خالی باشه و کسی نباشه. دو تا کدئین بخورم و سرم رو بذارم روی بالشت و تا صبح بخوابم. اما نمیشه. نه پول آژانس دارم. نه خونه خالیه و نه میتونم تا صبح بخوابم. از جلوی شرکت سوار تاکسی میشم و غرق میشم توی افکارم. دلم شور می زنه و مضطربم. صبح وقتی متین رو دیدم مثل همیشه...
-
لباس عروس
شنبه 11 خرداد 1387 08:51
هیچ وقت توی رویاها و آرزوهام تصویری از جشن عروسیم نداشتم و هنوز هم ندارم. شاید چون هیچ وقت دلم نمیخواست عروسی داشته باشم. حتی از اول با متین هم همین تصمیم رو گرفتیم. تصمیم گرفتیم که قبل از عروسی یه مسافرت (مکه یا سوریه) بریم و بعد ولیمه بدیم و همه رو دعوت کنیم. اما رویاها و آرزوهای دیگران با مال ما منطبق نبود. همه...
-
سیاه و سفید
چهارشنبه 8 خرداد 1387 09:18
کاش این دلدردهای هرشبه و این دلتنگیهای هرروزه، وقتی تمام میشد. پ.ن۱: برای اینکه اگه تا شنبه اومدین بهم سر زدین احساس غم و اندوه بهتون دست نده، توی بازی ده تایی ها شرکت میکنم. ده تا چیزی که خیلی دوست دارم: ۱- خدا ۲- عشق (یه چیزی خیلی فراتر از عشق زمینی) ۳- آرامش ۴- متین (متین رو دوست دارم چون منبع رسیدن به خدا، عشق...
-
پابرهنه در میان!
سهشنبه 7 خرداد 1387 10:10
دیروز خیلی دلم میخواست بیام اینجا و غر بزنم و به زمین و زمون گیر بدم . ولی از بدشانسی من بود، یا خوش شانسی شما، اینترنت بدجوری کُند بود و این امر میسر نشد . بعد هم کمکم میزان غُرغُر توی خونم به سطح نرمال رسید و بنابراین شما از خوندن حجم معتنابه ی حرفهای صد من یه غاز راحت شدین . من و متین از بعد عید مجبور شدیم...
-
پایان دوران!
یکشنبه 5 خرداد 1387 08:27
بچه که بودم یه کشو داشتیم که مامان معمولاْ خوراکیها رو اونجا قایم میکرد. همیشه چیزای خوشمزهای توش پیدا میشد . انواع کیکها و شکلاتها و آدامسها. ولی خوب من و مریم هر کدوممون یه سهمیهی محدودی داشتیم و اجازه نداشتیم چیزی بیشتر از اون از توی کشو برداریم . اون موقعها یکی از آرزوهای دست نیافتنی من این بود که این کشو یه...