-
دلتنگی
شنبه 4 خرداد 1387 00:34
این روزها پر از حسهای تازهام. حسهای تجربه نشده. حسهای ناب و خالص. حسهایی که از ته ته دلم تجربه میشن برای همین عمیقتر و تاثیرگذارترند. و دلتنگی عمیقترین این حسهاست. دلتنگی برای همه چیز و همه کس. از قاب عکس روی دیوار گرفته تا مامان و بابا. ولی بیشتر از همه دلتنگ خدا هستم. دلتنگ حضور معنویش که زندگیم رو سرشار کنه. شاید...
-
بادبادک باز
سهشنبه 31 اردیبهشت 1387 10:25
این روزا من و متین علاوه بر کارها و خریدهایی که داریم یه کار مهم دیگه هم داریم. اونم جمعآوری یه مجموعه از بهترین فیلمهاست که بعد از اینکه با هم رفتیم زیر یه سقف، هر شب یه فیلم برای دیدن داشته باشیم. اوه اوه! گفتم زیر یه سقف دوباره چشمم افتاد به این روز شمار این بغل. آخه من نمیدونم کی گفت این رو اینجا بذارم. بابا من...
-
پرواز را به خاطر بسپار...
دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 13:33
من آدمی نیستم که زیاد با جزییات کاری داشته باشم. هیچ وقت نمیتونم یه خاطره رو با تمام جزییاتش به خاطر بیارم. حتی خاطرهی اولینها رو. ولی اولین باری که خانوم سپهری رو دیدم خوب یادمه با تمام جزییات. شونزده سال پیش بود. روز اول مهر. من احساس غریبی میکردم. مدرسهام رو عوض کرده بودم و همهچیز برام جدید بود. مدرسه....
-
تلویزیون
یکشنبه 29 اردیبهشت 1387 08:50
انقدر جمعه به متین خوش گذشته که صبح اولین کاری که کرده این بوده که یه متن بنویسه و بذاره اینجا. حالا هرچند یک کمی مبهمه و شماها چیزی ازش سر در نمیارین ولی خوب برای خودمون خیلی مفهوم داره. دومین کاری هم که کرده اینه که از صبح گیر داده که: - مستانه دوست داری امروز کجا ببرمت؟ سینما، پارک، موزه؟ - نه متین! امروز دلم هیچ...
-
میخواهمت!
شنبه 28 اردیبهشت 1387 09:18
"...من کودکیهایم را یافتهام. در وجود دختری ۴ سال و نیمه. - خاله فرشته! وقتی بارون بیاد گُلا وا میشن؟ - [آهسته در دلم] آره خاله جون. چه تو بخندی، چه بارون بیاد... - خاله فرشته! من فقط کلاغای سیاه رو دوست دارم. از کلاغای سفید خوشم نمیاد. - [اشک میشوم در دلم] قربونت برم من! آخه اینا که نمیفهمن کلاغای سفید چه جورین و...
-
حکم
سهشنبه 24 اردیبهشت 1387 15:56
مستانه خیلی دوست داشت بدونه اگه دست از پا خطا کنه چی میشه. اون از سر به سر گذاشتن لذت میبره. شنیدم گفته میشه سر به سر هر کسی گذاشت . اصلاً هم مهم نیست طرف کی باشه... یه ضرب المثلی هست، شنیدین؟ بازی بازی با دم شیر هم بازی؟؟؟ نمــــــک میریزی تو چایـــــی من؟؟! میخوای ببینی چی میشه؟؟؟؟ «بدین وسیله اعلام میگردد که...
-
چایی شور
دوشنبه 23 اردیبهشت 1387 14:45
متین از صبح داره با فاطمه یک گزارش مشترک آماده میکنه. حوصلهام سر رفته . دلم میخواد مثل همیشه سر به سرم بذاره و اذیتم کنه. ولی خیلی درگیر کارشه. میز فاطمه بغل میز منه. متین تقریبا بالای سر من وایساده. هر چند دقیقه یه بار برمیگرده و چپ چپ توی مانیتورم نگاه میکنه و میگه مواظب باش دست از پا خطا نکنی . آقای آبدارچی...
-
آرامش
یکشنبه 22 اردیبهشت 1387 15:57
یه حس خاصی دارم این روزا. یه آرامش مطلق و نامحدود. حس یه مسافری که بعد از طی کردن یه راه طولانی و دشوار برگشته خونهاش. حس یه مریضی که بعد از ساعتها درد کشیدن و بیداری کشیدن یهو دردش آروم میگیره. حس یه نفر که بعد از مدتها نگرانی و چشم انتظاری به مقصودش میرسه. دلیلش رو نمیفهمم. دلیل اینکه الان اومده سراغم رو...
-
آرزوهای محال
جمعه 20 اردیبهشت 1387 20:22
چند وقت پیش یه بازی توی وبلاگستان راه افتاده بود، بازی آرزوهای محال . یادتونه نه؟ چرا هیچ کدومتون من رو دعوت نکردین؟ چرا هیچ کدومتون فکر نکردین شاید این مستانه هم یه آرزوهایی داشته باشه که دلش بخواد براتون بگه؟ البته من یاد گرفتم که از کسی توقعی نداشته باشم. اگه دعوتم میکردین لطفتون رو نشون میدادین حالا هم نکردین...
-
کنارهی راه عشق!
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 08:32
عطف به پست راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست... دوستانِ همیشه همراه بادبادک از سرِ پند و دلسوزی و خیرخواهی و لطفِ همیشگیای که به مستانهی عزیزِ من دارند، نکاتی را از قبیل کامنت زیر گوشزد کردند: «مستانه جان شاید من اشتباه میکنم اما به نظرم میاد هرچقدر هم خانواده ات در این مورد اشتباه کنند و یا خانواده ی متین واقعا در...
-
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست...
سهشنبه 17 اردیبهشت 1387 00:30
زمان سریع و بیوقفه میگذره و فاصلهی بین من و متین و زندگی مشترکمون هر روز کم و کمتر میشه. به لطف فیروزه و ستاد دلهرهاش کارهامون رو یکی دو ماه قبل از اون چیزی که برنامهریزی کرده بودیم، شروع کردیم و خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت. خونه رو که گرفتیم و قرارداد آرایشگاه و عکاسی رو هم بستیم. این روزا من بیشتر با مامان...
-
اساماس بودار!
یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 09:39
مجید پسر خاله و همبازی دوران کودکیمه. خیلی چیزا رو برای اولین بار با مجید تجربه کردم. تجربهی پریدن از ارتفاع دو متر . تجربهی سرتاپا خیس شدن با شلنگ . تجربهی بالا رفتن از درخت . تجربهی چشیدن طعم ترش مورچه . تجربهی مخفی شدن توی یخچال و ... هر وقت که حوصلهمون سر میرفت و بازی هیجان انگیزی گیر نمیآوردیم من به مجید...
-
روانشناسی شخصیت
جمعه 13 اردیبهشت 1387 23:42
بحث راجع به مسئلهی دل و عقل و کشاکش بین اونها یه بحث تکراریه که قرنهاست ادامه پیدا کرده و هیچ وقت هم به نتیجهی خاصی نرسیده. این مسئله اونقدر مهمه که باعث شده آدمها رو بر اساس اینکه عقل توی وجود اونها حکومت میکنه و یا دل به دو گروه تقسیم کنند. افراد عقلگرا و افراد احساسگرا. یا به بیان سادهتر آدمهای منطقی یا...
-
یه چیز تازه
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 13:27
دلم یه چیز تازه میخواد. یه اتفاق تازه، یه حرف تازه، حتی یه نگاه تازه... میرم توی گوگل سرچ میکنم: "یه چیز تازه" اینا رو میاره: "من خودمو برای همه چیز آماده می کنم. چون زندگی به من یاد داده که همیشه یه چیز تازه برام داره. من همیشه در حال آماده باش زندگی میکنم. سعی میکنم پذیرای هر چیزی باشم. به جز...
-
قرار ملاقات!
سهشنبه 10 اردیبهشت 1387 09:06
ساعت پنج، میرداماد با متین قرار گذاشتم که بریم یه خورده از خریدهامون رو بکنیم. البته میگم پنج یعنی متین زودتر از پنج و نیم نمیرسه . ساعت سه: زینگ...زینگ... سلام متین جونم. چطوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ اوا خواب بودی ؟ ببخشید بیدارت کردم. فقط میخواستم بپرسم ساعت چند راه میفتی؟ آره چهار خوبه. پس من نیم ساعت دیگه بیدارت می...
-
به هم ریخته!
دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 09:14
* اوضاع ذهنیم بدجوری آشفته و به هم ریخته است. درست عین اتاقم. هیچ چیزی رو نمیتونم توش پیدا کنم و هیچ جوری هم نمیتونم بهش نظم بدم. درست عین اتاقم. حافظهام که کلاً از بین رفته و هیچ چیزی رو نمیتونم به خاطر بیارم. حتی شماره ملیم رو. همون طور که توی شلوغی اتاقم هم نمیتونم شناسنامهام رو پیدا کنم و برم رای بدم. *...
-
کابوس
شنبه 7 اردیبهشت 1387 20:21
"دیشب یه نفر منفجر شد. نمیدونم کی بود، ولی هرکسی که بود آدم مهم و محبوبی بود. یه نفر از هند اومده بود ملاقاتش. موقعی که داشتند با هم روبوسی میکردند یه دفعه کلاهِ هندیه منفجر شد و اون آدم مهم رو از هم متلاشی کرد و یه جوی خون راه افتاد توی خیابون. عجیب این که خود هندیه سالم موند. من و بابا داشتیم از نزدیک این صحنه رو...
-
مستانهی همیشهی این روزها
جمعه 6 اردیبهشت 1387 04:22
...مستانهی خوب من، این روزها عاشقترین مستانهی دیده شده در طی سالهای اخیره. ...مستانهی عاشق من، این روزها قلبش با سرعت ۱۲۰طپش در دقیقه میزنه (شما چطور؟!!؟) ...مستانهی پرطپش من، این روزها شادترین روزهای عاشقیش رو پشت سر میذاره. ...مستانهی شاد من، این روزها دلپذیرترین نگاهها رو توی چشماش میشه پیدا کرد....
-
فراتر از رویا...
سهشنبه 3 اردیبهشت 1387 09:14
اگه گفتین این کلید کجاست؟ اتاق تمساحا؟ نه نه! اشتباه نکنین. این کلید خونهی ماست. خونهی من و متین. خونهای قشنگتر از تمام رویاها و تصاویر ذهنی ما. یه جای استثنایی و دنج. بالای کوه. همون جور که آقای بنگاهی گفته بود خونهی خیلی خوب و مناسبی بود. نود متری و نوساز و شیک. طبقهی سوم یه خونهی دو طبقه . در حقیقت یه نیم...
-
دوست داشتن یا نداشتن!
دوشنبه 2 اردیبهشت 1387 10:35
دیروز توی شرکت یه سری تست سلامتی ازمون گرفتن. یکیش هم تست روانشناسی بود. توی یکی از سوالاش پرسیده بود: " آیا از کسی متنفر هستید؟" یاد چند سال پیش افتادم. یاد سالهای مدرسه و دانشگاه. اون موقعها خودم خیلی به این سوال فکر میکردم و همیشه هم با خوشحالی بهش جواب منفی میدادم. توی اون سالها من همه رو دوست داشتم. از معلم و...
-
قانون جذب
شنبه 31 فروردین 1387 00:12
ما خونهمون رو پیدا کردیم. خونهی من و متین . یه جای عالیه. خلوت و آروم. یه ربع بیشتر تا شرکت فاصله نداره. توش خیلی شیک و خوشگله و قیمتشم مناسبه. من که عاشقش شدم. - هی مستانه چیکار داری میکنی، چی داری میگی ؟ کدوم خونه دختر ؟ تو باز برای خودت رویا بافتی ؟ خوب راستش رو بخواین چند روزیه که بعدازظهرا با متین میریم...
-
این یک پیپ نیست!
سهشنبه 27 فروردین 1387 12:22
نارنجدونه و فیروزه ما رو به بازی جملهسازی دعوت کردند و ما هم به دعوتشان لبیک میگوییم و دوتایی در این بازی شرکت میکنیم. قوانین این بازی عبارتند از: 1- عبارت ششکلمهای را در وبلاگ خود پست کنید. (به چند سطر پایینتر مراجعه فرمایید) 2- به کسی که شما را دعوت کرده است، در این پست لینک بدهید. (دادیم) 3- پنج وبلاگ دیگر را...
-
دردسرهای تکنولوژی!
دوشنبه 26 فروردین 1387 11:35
چند روز پیش تلفنی با فریده حرف میزدم. پیشنهاد داد یه روز با هم بریم بیرون. پارک نیاورون قرار گذاشتیم. فریده گفت به بقیهی بچه ها هم میگم اگه دوست داشتن بیان. دیروز که رفتم سر قرار اول سحر رسید. سحر معمولاً پایهی همهی قرارها بود و اومدنش زیاد جای تعجب نداشت. بعدش فریده و سارا و بهاره و ... خودمونم باورمون نمیشد....
-
جنگ!
یکشنبه 25 فروردین 1387 12:00
- لویی ، از پشت اون درخت بیا بیرون تا بتونم مغزت رو داغون کنم. - جرات نداری ماشه رو بکشی . - دل و جرات من خیلی بیشتر از مغز توئه. - تونی، تو عوض مغز، توی سرت بادوم زمینی داری. بنگ! این هم یکی دیگه! بنگ ! و یکی دیگه ! بنگ ! - لوئیس، تونی، شام! - اومدیم ، مامان. منبع : پرسیلا منتلینگ
-
متینِ خوب من
جمعه 23 فروردین 1387 20:35
زندگی بعضی وقتها بدجوری من رو می ترسونه. وقتی به دور و برم نگاه می کنم و عمق خوشبختی که درونش فرو رفتم رو میبینم تمام وجودم از آرامش و شادی سرشار میشه و از ناتوانیم برای شکر این همه نعمت تاسف میخورم ولی ته تهش دلم میلرزه. از اینکه این خوشبختی یه روزی دستخوش تغییر بشه. هر وقت که مشکل و نگرانی برام پیش میاد، کافی که...
-
سفیدِ سفید
چهارشنبه 21 فروردین 1387 08:39
دیروز بالاخره مریم از مکه برگشت. سفیدِ سفید. پاکِ پاک. سبکِ سبک و مهمتر از همه شادِ شاد. من مریم رو خیلی دوست دارم. خیلی فراتر از رابطهی خواهری. به نظرم آدم خاص و دوستداشتنیه. البته هیچ کدوم از اینا معنیش این نیست که مثل همهی خواهرا سر به سر هم نمیذاریم، دعوا نمیکنیم و تو سر و کلهی هم نمیزنیم. قراره امروز من و...
-
خواب زده
یکشنبه 18 فروردین 1387 20:56
باباجونی: مستانه بلند شو نمازت رو بخون. قضا میشهها! مستانه: مگه ساعت چنده؟ باباجونی: شیش و نیم مستانه: حالا وقت دارم. باباجونی: پاشو خجالت بکش. مامانخانومی: مستانه پا شو دیرت میشه. به سرویس نمیرسیا. مستانه: مامان تو رو خدا بذار بخوابم. سرویس کجا بود؟ مگه خبر نداری آقای رئیس جمهور دستور دادن سرویسا رو بردارن؟...
-
شاملو
شنبه 17 فروردین 1387 20:16
پنجشنبه با متین رفتیم شهر کتاب نیاورون که یه پازل برای مریم بخریم. پازلها رو که دیدیم و انتخاب کردیم، من متین رو جلوی تلویزیونی که داشت بازی استقلال و پرسپولیس رو نشون میداد رها کردم و رفتم لابهلای کتابا. همیشه یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم کتاب بوده. خوندن کتاب، ورق زدن و حتی بو کردنش حس آرامش بخشی بهم میده. اما...
-
یه دوست خیلی قدیمی
چهارشنبه 14 فروردین 1387 23:48
روز بلهبرون باباجونی و بابای متین فقط تاریخ عقد رو مشخص کردن و راجع به تاریخ عروسی حرفی به میون نیومد. بعد از اونهم دیگه این موضوع مسکوت موند و کسی راجع بهش چیزی نپرسید. برای هیچ کس خیلی فرقی نمیکرد. چند ماه این ور و اون ور براشون یه جور بود. اون موقع ولی برای من خیلی فرق میکرد. بعد از اون همه اتفاق و اون همه...
-
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست...
سهشنبه 13 فروردین 1387 01:32
متین گفته حق ندارم از اتفاقای این چند روز به کسی چیزی بگم. منم دهنم قرصه قرصه . به خدا فقط به مامان خانومی و باباجونی و خاله راضیه گفتم. البته میخواستم با اساماس به مریم هم بگم که چون ترسیدم نگران شه از خیرش گذشتم . شما هم که دیگه غریبه نیستین... متین جون، تو نمیخواد اینجا رو بخونی. به جای این که وقت ارزشمندت رو...